20مهر فهمیدم یه جینگیل بلا تو دلم خونه کرده
مهروقتی صبح بی بی چک زدم دو خط قرمز دیدم
اصلا باورم نمیشد خدا منو شایسته مادر شدن دونسته با کلی اشک ذوق صد بار بیبی چکو نگاه کردم تا بلکه باورم شه
با سرعت 1000 رفتم پیش دکترم اون هم یه بیبی چک مطمئن تر زدو بهم تبریک گفت وشروع کرد به گفتن اینکه چی بخور چی کار نکنو.... ولی من رو ابرا بودم هیچی نمیشنیدم
وقتی تاریخ زایمان و هفته تو بهم گفت که دیگه نگو توشوک بودم
درست 4 هفته شده بودی و 27 خرداد 92 به دنیا میومدی
امدم از دارو خونه یه شیشه شیر خوشگل خریدم و به بابایی زنگ زدم کلی خوشحال شد مست وخوشحال روی ابرا بودم تو راه به مامانی زنگ زدم وگفتم باورش نمیشد
بابایی امد خونه با 3 بسته شیرینی منم شیشه شیرو گذاشتم رو دلم بهش گفتم سلام بابایی اونم منوبغل کرد همو ماچ کردیم
باهم رفتیم به مامان بزرگ و عمه ها وعمو گفتیم وهمه حسابی خوشحال شدن
ومن اما از همه خوشحالتر