بارانمبارانم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

فرشته کوچولوی ناز من

یکسال و شش ماه هم گذشت

سلام سلامی به اندازه یکسال و شش ما ه دوری باورم نمیشه انقد زود گذشته و دخمل من شده دوسالو شش ماهه دیگه اون کوچولوی قدیم نیس خانم شده و شیطون  کلی با جمله هاش و قوربون صدقاش دل منو باباشو برده هر روز کلی داستان جدید داریم باها ش واز همه مهمتر تا چهار ماه دیگه صاحب یه خاهر کوچولو ی ناز مثل خودش میشه
23 آذر 1394

سه ماه اتفاقات خوب وبد

بلاخره طلسم سه ماهه شکست و نت و لپ تابمون  ذرست شد و ما هم امدیم که وب دخملیو اپ کنیم میخوام اینجا از دوستانی که پیام و تبرک گذاشتن واسه تولد دخملی تشکر و تقدیر کنم خب عرضم به حضورتون کلی وقایع داشتیم تو این سه ماه خوب  بد تلخ و به یاد ماندنی مسلمااگه بخوام همهرو تعریف کنم خیلی طولانی میشه پس مختصر میگم فردای تولد خانخانوما رفتیم الموت که خیلی خوش گذشت عسل مامان تو تاریخ 26.3.93 در سن یکسال و 13 روزگی اولین قدمشو برداشت ظهرش سه قدم به طرف من برداشت و شبش که خونه عمو امیرش بودیم خیلی قشنگ بلند شد و راه رفت کلی منو ذوق زده کرد و البته خودشو چون ول کن نبود و همش به پاهای درحال حرکتش نگاه میکرد قوربونش یه سفر شما...
30 شهريور 1393

تولدت مبارک

تولد یکسالگیت مامانی وای که چه زود گذشت مثل یه خواب کوتاه یکسال با تمام سختیاش و خستگیاش ولی پر از لذت و احساسهای مادارنه گذشت و چقدرررر شیرین بود مامان جون تو این یکسال فشار شدیدی رو تحمل کردم چون خیلی تنها بودم ولی همش با یه خنده و شیطنت تو تبدیل به قشنگترین سال عمرم شد. نفسم بهترینا رو برات ارزو میکنم و امیدوارم همیشه سلامت و خندون باشی و اما....... تولد دخترم از عید درگیر کارای تولدت بودم واز 10 مونده به تولدت رسما سرم شلوغ بود چون بازم تنها بودم میخواستم واسه دخملم یه تولد خوشگل بگیرم و این شد که یه تم خوشگل سفارش دادم و تمام غذا و دسرهارو خودم درست کردمو البته دست زن عمو هم درد نکنه که خیلی کمکون کرد و مخصوصا تو درست کردن غذا و لباس...
18 خرداد 1393

یازده ماهگی دختر کوچولوی من

دختر قشنگم یازده ماهه شد فقط یکماه با یکساله شدن فاصله داره عزیز دلم شیرینکم مبلا رو میگیری و راه میری و دیروز هم واسه اولین بار با ترس لزر خودت وایسادی و چقد خوشحال شده بودی و در همون حال میرقصیدی خودتو موش میکنی و وانواع و اقسام رقصا رو انجام میدی دالی میکنی ادای منو درمیاری خلاصه شیطونیات زیاده درگیر کارای تولدتم جیگرم به همین خاطر دیر امدیم انشالا با عکسای خوشگل و مامانی چند هفته دیگه میام دوستت دارم دیونه وار
1 خرداد 1393

سال نو و یه مسافرت طولانی با قند عسلم

امسالو وجود یه دختر کوچولوی نازعیدو  قشنگ تر از هر سال کرد دختر کوچولوی مامان که پارسال عید تو شکمم  با لگداش اعلام وجود میکرد و امسال یا خنده هاش و دس دسی و نانای  و شیطنتاش عید برامون زیبا تر از هرسال کرد و ثابت کرد که سه نفره شدیم واسه همیشه طبق سوپرایزی که بابایی سه روز قبل عید یهو رو کرد یعنی خرید ماشینو برنامه ی سفر12 روزه ما هم بارو بندیلو بستیمو راهی سفر جنوب شدیم البته با فامیل بابا رفتیم بروجرد دیار خودم و یه سر به مامان بزرگ زدیم و راهی بندر دیلم و گناوه و بوشهر شدیم تو راه و اونجا شما دختر خوبی بودی بجز یه مورد اینکه نمیدونم به خاطر دوری از خونه یا نبود امنیت از بغل من پایین نمیومدی و حتی 1 مترم ازم د...
17 فروردين 1393

نهمین ماهگرد دختر زیبای منو اتفاقات ناگوار

سلام سلام دختر قشنگم نه ماه تم تموم شد و وارد دهمین ماه قشنگ زندگیت شدی عزیزم فکر این که این روزا داره میگذره و دیگه تکرار نمیشه و تو داری میشه یکساله قلبمو میلرزونه اخه بهترین روزای زندگیمون شده ولی از یه طرف بزرگ شدنت و پیشرفتات خوشحالم میکنه مامان جون درست 8 ماهو نیم بودی که چهر دستو پارو بدون کم و کسری میری و دیگه وسایل خونه از دست تو در امان نیستن هرکاری کردیم که خونه امن باشه واسه شما مثل موکت کردن خونه و جمع کردن میزو وسایل خرده ریزو و یه خونه تکونی عید که بیشتر واسه اینکه شما هر چیزیو از هرجای پیدا میکنی تا تو دهنت کنی. تازه با بابایی فکر کردیم تی وی رو هم به دیوار بزنیم از دست شما چون شیشه ایی و تو هم همش از بالا میری&nbs...
15 اسفند 1392

اولین برف بازی دخملو

مامانی اولین برف بازی رو کردی گلم البته با حضور مامانو عمو و زن عمو و ارنیکا و عمه و ایلیا یه برف تپل و حسابی امد و همهرو خوشحال کرد حسابی خوش گذشت و کلی همو گوله بارون کردیم شما هم مثل همیشه هنگ بودی از اون همه سفیدی اینم عکست که من هر موقع میبینم میخوام بخورمت نفسم اخه این چه طرز ژست گرفتنه اخه ماماننننننننننننننن   ...
22 بهمن 1392

هشتمین ماه پرنسس

عزیز دلم  ماه هم تموم شد و وارد ماه از زندگی قشنگت شدی همه احساسم بعضی روزا فکر میکنم تو خواب میبینم یه خواب شیرین که زود تموم میشه ولی نه... بوی تنت ...... خنده های قشنگت ..... تمنای بغل کردنت... منو از اون فکر در میاره  و بهم ثابت میکنه همیشه پیشمی و مهرت تا ابد تو قلبم موندگاره   مامان جون شروع کردی به ایستادن البته با کمک و جایی رو که میگیری چند قدم هم برمیداری نفسم شروع کردی به گفتن ماما و وقتی منو میخوایی و بهم میگی ماما میخوام بخورمت عسل اینم چند عکس از دلبریات ...
15 بهمن 1392

شش ماه دوم و خانم شدن بارانی

دختر قشنگم به سلامتی رفتی تو هشت ماه عزیزدلم کلی شیطون شدی و بلا و البته فضول... دوست داری این سرخونه تا اون سر غلت بزنی شعر بخونی کارتون نیگاه کنی والبته من هم کنارت باشم چون تا بلند شم جیغت میره هواااااااا گلم داری تلاش میکنی برای چهاردستو پا و هنوزم خبری از دندونات نیست عشقم کلی غر مزنی لا لا میخونی برا خودت و کلمه هایی مثل دا.با با . ما ما . اگا . هم  رو میگی عسلم کلا حساسیتت برطرف شد خدارو شکر یا شایدم اصلا حساسیتی در کار نبوده مامان جون برخلاف مرقبتای ویژه ایی که داشتم که سرما نخورید یه سرمای شدید خوردی که چند روز که حالت بد بود حال منو بابایی هم حسابی گرفته بود چون اصلا حال نداشتی گریه میکردی و بیحال و سرفه های وحش...
18 دی 1392